قسمت۱۵:ایمیل کورش کبیر
درود بر شماآه که در این برزخ حتی نمیتوانیم سر به دیوار بکوبیم . جنس در و دیوارهای اینجا مجهز به سیستم هوشمند ایربگ است تا به جایی تکیه بدهی یا ضربه ای بخواهی بزنی سیستم ایربگ سه سوته وارد عمل میشود تا صدمه ای نبینیم .
نپرسید که سه سوت را از کجا میدانیم.دیگر به زبان جدید ایرانی وارد شده ایم و اگر میبینید کماکان لفظ قلم حرف میزنیم بخاطر آنست که میخواهیم شأن ملوکانهءخود را حفظ کنیم .
بگذریم ،داشتیم درد دل میکردیم .حدس میزدیم که حالمان اینگونه شود . از قدیم گفته اند از پس هر خنده گریه ایست . از بس قاه قاه به فیلم پابلیشر و مواجه شدنش با عزرائیل خندیدیم عاقبت غم به سراغ ماهم آمد .
دل ودماق درست حسابی نداریم وحالمان گرفته شده . نپرسید چرا که داغ دلمان تازه میشود .
همین چند لحظه پیش پابلیشر به ما ایمیل زد که:قربان ریش مبارکت گردم نظرتان راجع به وقایع اخیر چیست ؟ منظور حقیر اتفاقات ۲۵بهمن ببعد است .شما کدام طرفی هستید؟
این گاگول هم فکر میکند که ما هم از این پادشاه های دوروزه ایم و تاج و تختمان مثل بعضیها ارثی بما رسیده .
مگر مغز صادق تپل را خورده ایم که توی این هیرو ویری جانب این و آن را بگیریم؟
اصلاًمگر میشود در این دوره زمانه از کسی طرفداری کرد؟
جانب این را میگیری آن یکی گریبانت را میگیرد ،جانب آن را میگیری ،این میخواهد نفله ات کند .
یک بار به اسم این میریزند قبر مارا خراب کنند ،روز دیگر میایند به زیارتمان ،دوباره فردایش آب میبندند زیر مقبرهءمبارکمان.
میترسیم وعدهءرئیس جمهورتان که عملی شدکه تا قبل از سال ۱۴۰۰ انسان به فضابفرستد یک وقت هوس کنند مقبرهءمارا هم به فضا ببرند آنوقت لامبورگینی بیار لپ تاپ ببر .
ما کاری بکار کسی نداریم ،هرچقدر دوست دارید توی سرو کلهءهم بزنید به ما چه؟ما هر وظیفه ای بود برای مملکتمان انجام دادیم بی هیچ شعار و ادعا .
اتفاقاً در منزل جناب فردوسی هم که بودیم در همین موارد با یکدیگر گفتگو کردیم .
گفتیم جناب فردوسی وضع مملکت را میبینید؟
حکیم درحالیکه ایستاده بود و ظرف شیرینی را به تعارف جلوی حافظ عزیز گرفته بود لبخند زد و گفت:بی اطلاع نیستیم ،مخصوصااینروزها که تعداد مهاجران به دیار باقی و برزخ رو به افزایش است ،خبرهای جدید دم به دم میرسد .
سری با افسوس تکان دادیم و گفتیم :چرا این ملت اینطور شده اند ،والا آن زمان که ما زنده بودیم و پادشاه بودیم هیچکسی انقدر کورش کورش نمیکرد .
فردوسی گفت: شاید احتیاج به یک کورش دارند یا یک کاوه .بقول دوست عزیزم حافظ بزرگوار ،هر قبله ای که بینی ،بهتر زخود پرستی .
جمشید شاه خندید و گفت:اینها هردوانه هستند جناب فردوسی . هم بت پرستی میکنند و هم خود پرستند . بعد شما گیر دادید به ما که چرا دیوابلیس صفت گولمان زد و مارا سکهءیک پول کردید .
حکیم ابرویی بالا انداخت و با خنده ای شیطنت آمیز گفت:گویا هنوز کدورتتان نسبت بمن از بین نرفته.
جمشید که میخواست قیافهءآدمهای بیخیال را بگیرد ولی از چهره اش معلوم بود عصبانیست گفت:نه قربان چه کدورتی ؟ انتقادی دوستانه بود تحمل انتقاد را باید داشت جناب حکیم .همین کارها باعث شد که ملت هراز چندگاهی یکی را بت کند ،یعنی نمیشود ما به شما بگوییم بالای چشمتان ابروست؟
حکیم فردوسی باز هم خندید و گفت:جناب جمشید ،من کی گفتم انتقاد نکنید؟عرض کردم کمی منطقی باشید .
ابلیس خیلیهارا گول زد ،قبول اما من که در شاهنامه ام نمیتوانستم بجای زندگی نامهءشما ،سرگذشت اوس قاسم شکسته بند را بنویسم .میتوانستم؟آخر عزیز من ،بنده که مقاله نویس مجله های زرد نبودم ،تاریخ نویس و هماسه سرایی چون من که نمیتواند مثل خبرگزاری فارس سانسور کند .
جمشید بااینکه معلوم بود هنوز دلخوراست اما چون جوابی برای جناب فردوسی نداشت ،سری تکان داد و هیچ نگفت و رفت کنار رستم و سهراب نشست.
فرشته ای وارد شد و یک دست کت و شلوار سفید خیلی زیبا برای جناب فردوسی آورد تا برای مجلس عروسی دایانا خانوم آماده شود .
ناگهان جمشید بادیدن کت و شلوار اخمش باز شد و شروع کرد به هرهر خندیدن .
همه با تعجب به او خیره شدیم . داریوش کبیر که تا آن زمان ساکت بود گفت:چه شده .به چه میخندی ؟
جمشید شاه که همچنان میخندید با دست ،کت و شلوار فردوسی را نشان داد و گفت:جناب فردوسی،نقاشی هایی که از شما کشیده اند را دیده اید؟ اگر با همین کت و شلوار هم اکنون به زمین بروید هیچ کس شمارا نمیشناسد.
همگی اول سکوت کردیم و به یکباره زدیم زیر خنده .
جناب فردوسی همانطور که میخندید گفت:خوب اینهایی که میکشند مربوط به آن زمان است .یعنی دورهءما .
رستم هم که گویا از موضوع خوشش آمده بود خنده کنان گفت:پس مارا چه میگویید؟من و سهراب را که اصلاًبجا نمی آورند .چون همیشه در نقاشیهایشان نیمه عریانیم.
داریوش کبیر برخلاف همه با قیافه ای جدی گفت:راستش شاید نیمی از این اسطوره پرستی و افکار افسانه ای به همین موضوع ربط داشته باشد . تصورات وتخیلاتی که از کودکی با آن بزرگ میشوند .
پرسیدیم چطور؟
داریوش نفسی عمیق کشید و گفت:ببینید الآن جناب رستم فرمودند که در ایران تصویرشان را نیمه عریان میکشند .
رستم که گویا بیشتر از ما کنجکاو شده بود کمی به جلو خم شد وهمچنان که لیوان شربتش را در دست داشت به سهراب گفت:سهراب ،عسل بده بابا .
سهراب قدری عسل در لیوان رستم ریخت ،سپس رستم گفت:خوب میفرمودید جناب داریوش
داریوش ادامه داد :بله ،اگر همین الآن رستم و سهراب با این لباس به زمین بروند و خودشان را معرفی کنند ،هیچکس باورش نمیشود
گفتیم :خوب چه ربطی دارد ،داریوش گفت:خیلی ربط دارد . مردم رستم را در آن لباس میشناسند ،رستمی که سوار بر رخش است ،نه سوار بر بنز .رستمی که تیرکمان دارد نه کلاشینکف . رستمی که گرز بدست است نه موبایل و لپ تاپ دردست . چنین رستمی برای آنها قابل فهم نیست .اکثر اینها که دم از عشق به جناب فردوسی میزنند حتی اسم ایشان را هم نمیدانند چیست و فکر میکنند اسم ایشان ابوالقاسم است .
مردم تصوراتی که از یک اسطوره دارند متعلق به سرزمینی رویایی و مکان و زمانیست که از کودکی به آنها تلقین شده . پس تمام اینها مربوط به نوع باور آنهاست . لباس ،خوراک ،چهره ،اندام و همه وهمه یا باید مطابق تصورشان باشد یا آنرا نمیپذیرند . اینجاست که تعصب شکل میگیرد ،خرافات پدیدار میشود و جهل حکومت میکند .
کمی بفکر فرو رفتیم .بعداز چند لحظه سکوت گفتیم:راستش ماهم همیشه در این فکریم . یعنی یجورهایی این فکر آزارمان میدهد . چرا همه یا تکیه به افسانه ها و اسطوره ها دارند یا در پی آرزوها و وعده های این وآن رهسپارند؟چرا هیچکس در زمان خودش زندگی نمیکند؟ مگر زمان ما افسانهءکورش کبیر بود؟ یاجناب فردوسی مگر زمان شمااسطوره ای همچو فردوسی بود؟جناب حافظ شما اسطوره ای بنام حافظ میشناختید؟
اگرقرار بود ماهم با خیالات گذشتگان و وعده و وعید آینده دل خوش کنیم که الآن این سرزمین هیچ بود ،هیچ .این ملت بجای اینکه افسانه خلق کنند ،در افسانهءگذشتگان زندگی میکنند .
همه برای چند لحظه سکوت کردیم ،جناب فردوسی سکوت را شکست وبا اشاره به کت و شلواری که در دست داشت گفت:من میروم تا برای عروسی آماده شوم . زود برمیگردم
ادامه دارد .
پیوست:پس از اینکه این ایمیل را برای پابلیشر فرستادیم سریع در جوابمان نوشت:
تصدق پرهءبینی شاهانهءشما گردم،جسارت این بندهءبیمقدار را ببخشید اما دو نکته را باید عرض کنم ،اولاً این ایمیل کوتاه بود ،دوماً زیاد طنزی در بر نداشت
باعصبانیت در جوابش نوشتیم :مردک تو چه فکری کرده ای؟ما ایمیل میفرستیم که با مردم خود درد دل کنیم یا میخواهیم انشا بنویسیم که وجبی حسابش میکنی؟
دوماً: گویا مارا نشناختی،ما کورشیم کورش کبیر ،ماز جبرانی و امید جلیلی که نیستیم شمارا بخندانیم .
دیگر جوابی نداد گویا کرک وپرش ریخت از جذبهءهمایونی و تشر ملوکانهءما
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر