قسمت نهم :ایمیل کورش کبیر
درودهمانطور که در ایمیل قبلی میگفتیم ،جناب داریوش کبیر و جمشید شاه شدیداًگرم بحث و مجادله شدند .
این بحث و گفتگو که از داخل اتاق پذیرایی جناب حافظ شروع شده بود،تا توی باغ ایشان ادامه داشت .
ماهم ایستاده بودیم و منتظر بودیم که جناب حافظ شیرازی لباس عوض کنند و باهم ،ابتدا به منزل فردوسی برویم و بعد همگی باهم به مجلس عروسی دایانا برویم .
جمشید شاه که از عصبانیت رگهایش ورم کرده بود خطاب به داریوش عربده ای زد وگفت:من دیکتاتور بودم؟من؟
داریوش با خونسردی سری جنباند و گفت:ببین جمشید جان ،منظور من ابتدای حکومت شمانیست ،اما قبول بفرمایید بعد از مدتی که از حکومتتان گذشت به یک دیکتاتور تبدیل شدید .
جمشید که معلوم بود میخواست باهر زحمتی شده خودش راکنترل کند ،باصدایی لرزان گفت: دیکتاتور بودم؟باشه.مغرور شدم؟آنهم قبول .اما جناب آقای داریوش انصافاً بفرمایید بگید ،اگر ما نبودیم چه؟
همین سالی ۱۳ روز تعطیلی و شادی که این ملت بینوادارد از کیست؟هان جناب آقای داریوش خان کبیر ؟ تمام تاریخ ایران را بگردید و بجورید حتی یک پادشاه مثل ما گیر نمی آورید که مردم زمانش در کشورش انقدر مرفه باشند که مردم من بودند . من بودم که برای مردمم سرپناه و لباس تهیه کردم . من بودم که....
دیگر حوصلهءما داشت سر میرفت ،برای میانجیگری پریدیم وسط حرفهای جمشید و بالبخند گفتیم:خوب عزیز من ،جمشید گل من ،نازنین من ،جناب فردوسی هم در شاهنامهءخودشان از بزرگواریهای شما تعریف هم کردند ،از مهربانیهای شما از توجه شما به علم و سازندگی از همهءخوبیهایتان هم گفتند،بابا آدم که انقدر کینه ای نمیشود ،خوب ایشان وظیفه داشتند تاریخ را آنطور که بوده بنویسند .
جمشید که قدری آرام شده بود گفت:حرف شما صحیح اما این جناب داریوش جوری مرا به تصویر میکشد که گویا تنها دیکتاتور تاریخ من بودم . خوب منهم میگویم نمیشد حداقل این قسمت را جناب فردوسی حذف میکردند؟نمیشد کمی ....
اینبار داریوش با عصبانیت و با چهره ای شگفت زده بلند گفت: آقای جمشید ! اِاِاِاِ! آقای جمشید این حرفا چیست که میزنید!!!؟؟؟ نکند جناب فردوسی را با خبرگزاری فارس اشتباه گرفته اید !؟ حذف کند چیه!؟
ماکه دیگر داشت حوصلمان داشت از این بگومگو سر میرفت رویمان را برگرداندیم ببینیم جناب حافظ حاضر شدند یا نه که دیدیم دور تا دور باغ پر از فرشته شده که دارند خیره بما نگاه میکنند.
البته حق هم داشتند .میدانید ؟،در قسمت بهشتیان برزخ هیچوقت جنگ و دعوا و بحث و بگومگو نمیشود و حالا با داد و بیداد وعربدهء جناب داریوش و جمشید همه کنجکاو شده بودند و آمده بودند ببینند چه خبر است.
جناب حافظ هم درحالیکه کتشان را میپوشیدند و یقه اش را درست میکردند با چهره ای متعجب از در آمدند بیرون وگفتند:چه خبر شده؟
بیش از این نمیتوانستیم این آبرو ریزی و خجالت را تحمل کنیم ،چنان چشم غرّهء شاهانه ای به جمشید و داریوش رفتیم که هردو ساکت شدند و بعد با لبخند رویمان را بطرف جناب حافظ برگرداندیم و گفتیم: چیزی نیست ،بقیهءهمان صحبتها بود که خداروشکر بپایان رسید .
بعد برای اینکه موضوع را عوض کنیم گفتیم :به به چه لباس زیبایی جناب حافظ ! چه خوشتیپ ،چه خوشتیپ،چه خوشتیپ شده اید امشب .
بعد همگی خندیدیم و بطرف در خروجی رفتیم .
یواشکی رفتیم کنار جمشید و باز با اخمی همایونی و تشر گفتیم :دیگر نبینیم جروبحث کنید .این قهرو دعواتان را هم بااستاد فردوسی تمام کنید.دیگر هم حرف نباشد.
جمشید شاه با بیمیلی سرش را بعلامت توافق تکان داد و چیزی نگفت .
از در که خارج شدیم دیدیم یک فرشتهء رانندهءچهارشانه ایستاده است دم در و منتظر ماست . با خوشحالی روکردیم به جناب حافظ و گفتیم :زنده باد به شما ،همیشه فکر همه چیز هستید ،ما که اصلاً یادمان رفته بود آژانس خبر کنیم.
جناب حافظ لبخندی زدند و پرسیدند :حالا از کجا میدانید من سفارش دادم؟
گفتیم:ما که فراموش کرده بودیم ،داریوش کبیر و جمشید شاه هم که مشغول بگو مگو بودند ،پس فقط میماند شما
باز هم جناب حافظ لبخند زدند و گفتند :خیر ،این آژانس از طرف جناب فردوسی هست . وقتی شما توی باغ بودید رفتم به این ملائکی که برای ارسال فال همکاری میکنند سفارشات لازم را بکنم که دیدم حکیم فردوسی هم در یاحق مسنجر آنلاین هستند ،وُیسی ردوبدل کردیم و خبردادیم که میاییم ایشان هم گفتند آژانس میفرستند ،هرچه گفتیم خودمان میگیریم ،قبول نکردند .
لبخندی زدیم و گفتیم: ایشان همیشه لطف دارند . برویم ،برویم که جایز نیست بیش از این فردوسی بزرگ را منتظر نگه داریم .
همگی داشتیم سوار میشدیم که ناگهان عزرائیل را دیدیم که پسر جوان خوشتیپی را دارد با خودش میبرد . داریوش سریع آمد پیش ما و آرام گفت:ای داد نکند این بیچاره را جای جنتی آورده!؟
شانه ای انداختیم بالا و با نگاهی پرسشگر به پسر جوان و عزرائیل خیره شدیم
ناگهان صدای غمگین و تأسفبار جناب حافظ راشنیدیم که گفت:می ارزید؟نه حالا بگو ببینم می ارزید؟ مارا تهدید کردی وخودت را برای دختر همسایه کشتی ،حالا چه شد؟
تازه فهمیدیم این همان پسری بود که ازفال گرفتن منصرف شدو خودش را از عشق دخترهمسایه کشت.
پسر با چشمانی که کم مانده بود از حدقه دربیاید به حافظ خیره شد و بی اختیار گفت:بابا ایول جمالتو عشق است حافظ جون یه تیریپ مرام بذار وساطت کن منوبرگردونن قول میدم سه سوته آدم شم و از این جفات بازیا در نیارم .به مولا کرتیم دستم به دامنت منو از این زاخارستان خلاص کن ،تو میتونی سه سوته ردیف کنیش بامرام .بعد خطاب به عزرائیل با التماس گفت:اخوی یه غلطی کردیم ،خواستیم مشکلارو دودره کنیم ،شوما بزرگواری کن و بیخیال شو .
حافظ باتأسف سرش را تکان داد و گفت:دیگر راه بازگشتی نیست .عزرائیل دست پسر را گرفت و آورد کنار ماشین و گفت:کمی صبر کن نفسی تازه کنم . مگه دست منه عزیز من؟
داریوش کبیر باتعجب گفت:این ایرانیست؟ماکه هیچ چیز از سخنانش را نفهمیدیم ،یعنی فهمیدیم ها اما ....نمیدانیم .سه سوت؟به مولا کرتیم
ما و جمشیدشاه همزمان زدیم زیر خنده ،جمشیدشاه گفت:از بس تماسهایتان با زمین کم است.سه سوته همان دریک چشم بهم زدن هست .کرتیم هم همان تعارفات بیخودیست که رواج دارد یعنی نوکرتم . همان بردهء زمان ما میشود یجورایی .
با غرور گفتیم البته ما دستوردادیم برده هارا رها کنند . منظور ایشان از کرتیم اگر هم برده باشد ،برده بودن داوطلبانه است .
داریوش سری با تعجب جنباند و گفت جفات بازی چیست ؟ باز خندیدیم و گفتیم :جفات یاجواد به کسی میگویند که ضایع باشد ،حالاخواه لباسش باشد خواه ماشین و یا حتی به سخن گفتن وبه فرهنگ فرد هم گفته میشود .
جمشیدشاه ادامه داد که:هر زمانی یه اسمی روی این افراد میگذاشتند مثلاًپیش از این به آدمهایی که اینها میگویند جفات یا جواد،رجب میگفتند . زمان پادشاهی ما به این آدمها میگفتند افراسیاب .یادم هست روزی فرستادهءحاکم عرب خواست به پابوسمان بیاید ،وزیرمان گفت قربان قبولش نکنید . پرسیدیم چرا؟
گفت:لباسهای افراسیابی دارد درشأن شما نیست. راستی جناب کورش در زمان شما چه اسمی روی این افراد میگذاشتند؟
باخنده گفتیم :زمان ما ازین اسمها روی کسی نمیگذاشتند اما قصد داریم از این ببعد به این افراد بگوییم پابلیشر .
تاگفتیم پابلیشر یهو چیزی یادمان افتاد .سریع برگشتیم و به جناب حافظ گفتیم: راستی داشت یادمان میرفت ،این پابلیشر التماس کرده که برایش یک شعری،امضایی ،چیزی برای تبرک بفرستید ،لطف میفرمایید؟
حافظ سری تکان داد و گفت:
یوزر بن گشته باز آید به آی پی غم بخور
میشوی از دست او عاصی و شاکی غم بخور
ای اشی که شعرتو از بند تنبان شلتراست
باچنین اشعار بر سر ریز خاکی ،غم بخور
تفسیرش هم میشود:خاک برسرت با این شعرهات
سپاسی گفتیم و سپس رو به جمشید و داریوش کردیم و گفتیم:دیر میشود سوارشید که جناب فردوسی منتظرند .
جناب حافظ هم بالبخند به عزرائیل گفتند:خداقوت جناب عزرائیل یکبار تشریف بیارید باهم گپی بزنیم .
عزرائیل هم سری به علامت سپاس تکان داد و گفت:ممنون جناب حافظ . حتماً سرمیزنم . اما من نمیدانم چرا آدرس همه را درست میروم غیر از این جنتی مارمولک .
همین پسره را ایکی ثانیه پیدایش کردم و چنان قبض روحش کردم که خودش هم نفهمید . اما این جنتی را هر کاری میکنیم پیدایش نمیکنیم که نمیکنیم .چند وقت پیش هم یکی از کارمندان خبرگزاری فارس را قبض روح کردیم ،از وقتی پایش به برزخ رسید همه جا شایعه کرد که من آلزایمر دارم . حقه باز چنان ماهرانه شایعه را پخش کرد که جبرئیل و میکائیل و اسرافیل و خلاصه هرچه فرشته در عرش بودباورشان شد ،حتی خودمن هم باورم شد،
یک روز مرخصی استعلاجی دادند یک روز فرستادنم پیش ابن سینا یک روز فرستادنم کلینیک پاستور ،خلاصه به تشخیص تمامی پزشکان متوفی من صحیح و سالم شناخته شدم اما بازهم هرچه میگردم پیدایش نمیشود ،میشود شما یه راهنمایی چیزی بفرمایید؟
حافظ لبخندی زد و شانه ای بالا انداخت و گفت:جناب عزرائیل شما که خودتان واردید و میدانید اینکارها به عهدهءشماست و طبق قانون برزخ من اجازهءدخالت در کارشمارا ندارم .بعد باز هم لبخندی زد و گفت:ناراحت نباشید جناب عزرائیل دیر یا زود پیدایش میکنید .
عزرائیل با ناامیدی دست پسر را گرفت و گفت بیا بریم . پسر با التماس گفت:عزی جون یه نمور حال بده برگردم دیگه هم از این...
عزرائیل که معلوم بود هنوز از جواب حافظ دلخور است با تشر به پسر گفت:حرف نزن همراهم بیا،چه زود پسرخاله هم میشود!!؟؟ عضی جون کیه دیگه!!؟؟
ماهم سوار شدیم و بسمت باغ جناب فردوسی حرکت کردیم .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر