قسمت دهم :ایمیل کورش کبیر
درود
اهل ایرانم
جایگاهم بد نیست
توی برزخ اکنون
تخت وتاجی داریم
تکه باغی
سرسوزن ذوقی
بنده کورش هستم
پادشاه ایران
گاه گاهی
میفرستم چندایمیل به این پابلیشر
تا دراین قسمت طنزی که تو فروم شما ساخته اند
باتردهای اشی
دل تنهایی تان تازه شود
چه خیالی
چه خیالی میدانم
طنز او بیمزست
خوب میدانم این را که شما
باتردهای هجده بالا
بیشتر فاز میدید
−−−−−−−
نخیر، همان بهتر که ما پادشاه شدیم . شعر گفتن هم حوصله میخواهد یاباید خیلی نابغه و عالم باشی مثل جناب حافظ یا یک آدم بیکار مثل همین پابلیشر خودمان . از پادشاه جماعت این کارها بر نمی آید . البته شنیده بودیم یکی از حاکمین ایران همین اواخر بعد از مرگش چندتا دیوان شعر منتشر کرد .
از صادق تپل پرسیدیم :چطور ایشان زمان حیاتش این کتابهارا بیرون نداد ؟ ایشان گفتند: فدایت گردم ،مگه باید خودشان بنویسند؟
متوجه حرفش نشدیم ،توضیح خواستیم گفت:
قربان ریش مجعد و براقتان شوم ،حتماًکه نباید خودشان بنویسند . بامقداری پول و تهدید و تطمیع میشود یک شاعری از گوشه ای دست و پا کرد و گفت که شعری بنویسند . بعد هم به همه میگویند شعر از ایشان است.
تازه متوجه شدیم چه میگوید .
راستش اونروز که با جناب حافظ و جمشید شاه و داریوش خان بطرف باغ جناب فردوسی میرفتیم همین حرفهارا برای آنها باز گو کردیم . که ببینید روز گار به کجارسیده که حاکمین میدهند برایشان شعر بسرایند و به اسم خودشان معرفی میکنند .
جمشید شاه سرش را با تأسف تکان داد و گفت:بفرمایید داریوش خان ،بفرمایید ،تحویل بگیرید . حالا هی چندسال فریب خوردن ما را به رخمان بکشید .دیگه کشور گشایی و پیشرفت و تمدن سرشان را بخورد ،شعر هم میدزدند .
داریوش چیزی نگفت و از پنجره به بیرون نگاه کرد
ناگهان دیدیم ایمیلی از پابلیشر برایمان آمده که نوشته:قربانت گردم ،اگر لطف بفرمایید و به جناب عزرائیل بگویید بی خیال ما بشود وکمی تخفیف بدهد باکمال میل حاضریم از قول شما شعر بگوییم .
بعدش هم یک شکلکی در حال چشمک زدن گذاشته بود و در کنارش نوشته بود :بین خودمان میماند قربانت گردم
چنان غضبی تمام وجودمان را گرفت که خونمان بجوش آمد . آبروی مارا در دنیا و برزخ برده اند هیچ،حالا میان اینهمه شاعر باید اشعار بند تنبانی پابلیشر نصیب ماشود .حیف که میدانیم اگر به عزرائیل بگوییم نسخهءاین پابلیشررا بپیچ ،قبول نمیکند و باز میگوید:جناب کورش کبیر ،مگر من لباس شخصی شما هستم؟وگرنه میدادیم فرداد صبح دست بسته بیاورندش تا دوتا پس گردنی ملوکانه به او بزنیم که جگرمان حال بیاید .
چاره ای نبود جزاینکه درجوابش ایمیلی بفرستیم و بگوییم:مردک شعر بندتنبانیت را نگهدار برای خودت ،ضمناًدعا کن که در برزخ چشممان به تو نیفتد . تمام شکوه و عظمت و آبروداری ملوکانه مان را میگذاریم کنار و با گرز آتشین سیاه و کبودت میکنیم .
سریع ایمیلی فرستاد که:قربانت گردم ،غلط کردم ، بیجا کردم ،دیگر از این......
چه زود هم جا میزند مردک ،چه شد آنهمه نیروی شرافکن که ماداشتیم؟امثال این پابلیشر جایش را گرفتند ؟هی،هی،هی افسوس
بگذریم . توی این افکارخودمان بودیم که داریوش کبیر مارا بخود آورد . با آرنجش بما زد و گفت :جناب کورش جناب کورش این آقا سهرابه ها ،سهراب سپهری ،چه شعرهای زیبایی میسراید .
به بیرون نگاه کردیم و دیدیم جناب سپهری نزدیک ویترین دوزخ ایستاده وسه پایه و بومی گذاشته و از مناظر داخل دوزخ نقاشی میکشد.
گفتیم:ایشان را میشناسیم اما نمیدانستیم که نقاشی ایشان هم مثل اشعارشان زیباست . بعد از فرشته ای که مارا میبرد خواستیم که قدری تأمل کند تا با ایشان خوش و بشی بکنیم .
فرشته نگهداشت . به جناب حافظ گفتیم:شما تشریف نمی آورید ؟
گفتند:خیر ،اینجورمواقع هنرمندرا باید تنها گذاشت ،من همینجا منتظر میمانم
با داریوش و جمشید رفتیم جلو و درودی بر او فرستادیم
سهراب که انگار در عالم خویش غرق بود با کمی مکث روبرگرداند و تا چشمش بما افتاد جا خورد و سریع سلامی کرد و نزدیکمان آمد .
با او روبوسی کردیم ،درحین روبوسی ناگهان حس کردیم سهراب سرجایش میخکوب شده . نگاهش کردیم ، دیدیم به جناب حافظ خیره شده و پلک نمیزند . احترام خاصی در چشمانش بود .
حافظ هم لبخند زنان پیاده شد و بسوی ما آمد .
سهراب با چنان تواضعی دربرابر حافظ ایستاد که راستش را بخواهید خیلی به داشتن دوستی مثل او افتخار کردیم وبا خود گفتیم:نه بابادر ملت ما آدم حسابی هم هست ،همه که مثل پابلیشر نیستند .
جمشید شاه هم گفت:جناب سهراب این روز ها در جام جهان نما که نگاه میکنیم در هر شبکه ای اسم شماست و آثار بجا ماندهءشما .
سهراب سر را پایین انداخت وباز متواضعانه گفت :باوجود بزرگانی چون حضرت حافظ ....
داریوش کبیرمیان صحبت سهراب گفت:بله ،بله،جناب حافظ که جای خود دارند ،واقعاً بینظیرند . راستی چه میکشید آقا سهراب؟
سهراب گفت: دارند در دوزخ یک سری سویتهایی برای مجرمین میسازند که علاوه بر سیستم حرارت مرکزی ، عجوزه هایی نیز برای تنبه آنان در نظر گرفته اند که تا ابد با آنان زندگی کنند . من از چهرهءاین عجوزه ها و محیط داخل اتاقها دارم نقاشی میکشم ،چون چهره هایی منحصر بفرد دارند .
نگاه کردیدیم دیدیم راست میگوید ، اتاقهایی سرخ شده از حرارت و در هر یک عفریته ای زشت رو
سهراب ادامه داد :مثلاًآن عجوزهءنفرت انگیز را میبینید در اتاق شمارهء۹؟آن اتاق مخصوص هیتلر است . آنیکی عجوزه که مدام آتش و خون استفراغ میکند در اتاق ۱۶ هم متعلق به چنگیز خان است.
اوه اوه آن پیرزن کریه المنظر در اتاق ۳۷ منتظر صدام است.
همینطور داشت تعریف میکرد که ناگهان جمشید دادی زد و گفت: ای داد بر من ،این چرا اینجاست؟
باتعجب نگاه کردیم ببینیم چه کسی را میگوید ، اما هرچه چشم انداختیم آشنایی ندیدیم ،گفتیم:چه کسی را میگویی؟
چشمانش هنوز گرد بود با تعجب و حیرت گفت:اتاق ۹۸ ،اتاق ۹۸ را ببینید .
از تعجب داشت خشکمان میزد ، به جناب سهراب گفتیم :این خانوم که مرلین مونروست ، کجایش عجوزست ؟ این را برای چه کسی آورده اند ؟
سهراب گفت:آهان ،ایشان را میگویید؟این اتاق متعلق به جنتیست . به محض ورود میفرستندش در این اتاق .
داریوش با چشمانی گشادتر از پیش گفت:اما ،اما چطور ،این که عجوزه نیست
سهراب خندید و گفت:این اتاق برای تنبیه جنتی نیست قربان ،برای تنبیه مرلین مونرو تهیه شده
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر