قسمت دوازدهم:ایمیل کورش کبیر
آه که سرمان دارد گیج میرود .
راستی ،سلام،،، ،یا،،،، درود،،، ،یا هرکوفتی که شما میگویید . حوصلهءلفظ قلم حرف زدن نداریم .
از بس یک پایمان در باغ جناب فردوسی بود و یک پایمان در (گلاب به رویتان)دست به آب،نفسمان بند آمده . چنان دل پیچه ای داریم که طی چندهزارسال حضورمان در برزخ سابقه نداشته .
وای که روده هایمان بهم میپیچد . از بس جناب اسرافیل قندآب و نبات داغ و هرچه دستش آمد به ما داد که نا امید شد وگفت باید به کلینیک شبانه روزی لوئی پاستور بروید .گفتیم نه ،احترام ایشان بجای خود اما کار ما از کلینیک گذشته . حس میکنیم جگرمان از جا کنده شده و عنقریب از حلقوممان میزند بیرون .
اسرافیل فرمود:پس میبریمتان پیش متخصص ،یا اصلاًمیگوییم ایشان تشریف بیاورند .
پرسیدیم این متخصص کیست؟فرمودند:جناب دکتر ابوعلی سینا
ماهم که با ابوعلی جان مدتهاست آشناییم ،گفتیم باشد .
حالا ماچرا این چیزهارا به شما میگوییم؟آها ،یادمان آمد،میخواستیم بگوییم :اگر این ایمیلمان دیر شد بخاطر مشکل دل و رودهءمابود . یک وقت یقهءپابلیشر را نگیرید ،در این یک زمینه او بی گناه است .
البته فکر نکنید طرفداریش را میکنم ها .مسبب تمام این دلپیچه و گلاب به رویتان اسهالمان همین پابلیشر گور به گورشده است . به موقع بلایی سرش میاوریم صادق تپل برایش زار بزند . اما از آنجا که ما پادشاه صادقی هستیم باید اعتراف کنیم که خودمان هم بی تقصیر نیستیم .
میدانیم ،میدانیم حق باشماست .اصلاًمتوجه سخنان ما نشدید .پس اجازه بدید ماجرا را از اول برایتان تعریف کنیم .
عجالتاًتا شما آماده میشوید که این ایمیل مارا بخوانید ،ماهم میرویم یک توک پا موال و برمیگردیم . اوه اوه ،روده هایمان سوخت .فعلاًبا اجازه
−−−−−−−−
آه که چشمانمان سیاهی میرود . سرگیجه و دل آشوبه بجای خود .
بگذریم . کجا بودیم ؟آهان ،به آنجا رسیده بودیم که دربان جهنم برای ما از اتاق جهنم و سرنوشت مرلین مونرو میگفت.خلاصه که با هر زبانی بود بما فهماند که جریان بطریهای شراب و مرلین مونرو چیست .
داریوش کبیر با تمام این توضیحات قانع نشده بود و پایش را در یک کفش کرده بود که الا و بلا این امکان ندارد
پرسیدیم چی امکان ندارد؟
داریوش گفت:آنطور که من شنیده ام این آخوندها ......
صحبتش را متوقف کرد و با چشم گشاد به دوردست نگاه کرد .
ماهم باتعجب به همان نقطه ای که داریوش خیره شده بود نگاه کردیم .
کمی دورتر از خود یکی دیگر از از نگهبانان جهنم رادیدیم که چماقش را بشدت بر سر و کلهءصادق تپل میکوبد و دیوانه وار عربده میزند .
داریوش یکدفعه سخنش را ادامه داد که:بفرمایید ،شاهد از دوزخ رسید . میدانید سر چه دارد کتک میخورد؟
آن نگهبان دوزخ که کنار مابود سرش را انداخت پایین و با منمن و خجالت زدگی گفت:روم به دیوار ،بازهم به پسر صدام تجاوز کرده .
داریوش لبخندی زد و گفت:خوب منهم همین را میگویم دیگر ،این قبیلهءآخوندکه بطری باسوراخ و مرلین مونرو بی سوراخ حالیشان نمیشود ،از هر فرصتی استفاده میکنند برای اعمال زشتشان . باور نمیفرمایید؟بریم از صادق تپل بپرسیم؟
خواستیم کمی نزدیک برویم و باصادق تپل گفتگویی کنیم که ،نگهبان گفت:مواظب باشید مواظب باشید ،شما روپوش ضد حرارت ندارید عزیزان .اجازه بدهید خودم اورابرای شما میاورم .
ایستادیم تا نگهبان برود و صادق تپل را بیاورد ناگهان موبایل جناب حافظ شیرازی زنگ زد .
حافظ جواب دادند بفرمایید ، بله ،،،،آه شمایید؟خسته نباشید ،،،،بله ،،،بله ،،،دقیقاً،،،بله،،،،صحیح ،،،،بله ،،،،خوب پس حالا که انقدر اصرار دارند همان غزل ،یوسف گم گشته را برایش بفرستید ،،،نه وقتی حرف حساب حالیش نمیشود که دیگر چاره ای نداریم،همان غزل را برایش بفرستید ،بگذارید دلش خوش باشد . ،،،،بله ،،،کاری داشتید ،سوالی بود ،زنگ بزنید . خدانگهدار
باتعجب پرسیدیم :شاگردانتان بودند جناب حافظ ؟
لبخند زنان گفتند بله ،یک خانمی شوهرش رهایش کرده و رفته و خبری ازش نیست .ایشان هم از سرصبح تاحالا هفت هزار و نهصد و چهل و سه بار فال گرفته ،هرچه میگوییم بیخیالش باش باز فال میگیرد . به آنها گفتیم برای آنکه دست از سرشان بردارد غزل یوسف گم گشته را برایش بفرستند .
نگهبان جهنم در حالی که یقهء صادق تپل دردستش بود آمد . صادق تپل تا بمارسید به دست و پا افتاد و گفت:قربان بیضهءزرّینتان شوم ،نجاتم دهید من که کاری نکردم...
نگهبان دوزخ دادزد وگفت:خفه،مردک بی آبرو ،به پسر صدام تجاوز کردی باز هم میگویی کاری نکردم؟
ناگهان جمشید شاه گفت:پدرسوخته؟!!جهنم را به گند میکشی؟به پسر صدام تجاوز میکنی پدرسوخته؟قربان صدقهءبیضهءهمایونی مامیشوی پدرسوخته؟ بدهم پدر پدرسوخته ات را دربیاورند ؟پدر سوخته ....
داریوش داد زد:جناب جمشید ،جناب جمشید؟قباحت دارد . این چه حرفهاییست؟
جمشید که دست وپایش را گم کرده بود گفت:ببخشید یاد آن سریال قهوهءتلخ که با گیرندهءجام جهان نمایمان میبینیم افتادیم ....
صادق تپل وسط حرفش پرید وگفت:سری جدیدش هم آمده ،خواستید.....
ناگهان نگهبان جهنم با چماقش محکم برسر صادق تپل کوبید و گفت :مگر تو هنوز سی دی قاچاق میکنی مردک؟
باز جمشید گفت :پدرسوختهء قاچاقچی، سی دی.....
چنان ،داریوش کبیر عربده ای زد که جمشید حرفش را ادامه نداد .
−بس است دیگر ، خجالت بکشید. یک سوال داشتیم از این مردک ،بگذارید بپرسیم و برویم به باغ فردوسی .
جمشید سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت
داریوش کبیر به صادق گفت :چند سوال آخوندی تخصصی داریم ،مثل آدم جواب بده و برو دنبال کارت
صادق تپل بند تنبانش را کمی سفت کرد و بالبخند پرسید :بفرمایید اعلیحضرت درخدمتم ،جان نثار همیشه دعا گوی....
داریوش باز داد زد که:مردک چاپلوسی وزبان بازیت را تمام کن . این اتاقکهارا دیده ای؟
صادق تپل با ترس سرش را به علامت مثبت تکان داد و گفت:بله والاحضرت
باز داریوش پرسید:آن اتاق را میبینی که برای مرلین مونرو درست کرده اند
صادق تپل باز همان پاسخ راداد
داریوش گفت:پس از قضیهء بطری ته سوراخ و مرلین مونرو بی ...خبر داری؟
صادق تپل گفت:آری جانم بفدایت
داریوش باجدیت گفت:خوب مشکل ما این است که میگوییم آخوندهایی از تبارشما برایشان فرقی نمیکند که طرف .....
صادق تپل وسط حرف داریوش کبیر پرید و باخنده گفت:میدانم ...میدانم چه میخواهید بگویید ،ما آخوندها دست بسته هم همه کاری میکنیم . حتی باچشمانمان کارمان را میکنیم.بقول آشیخ گوزوی سبزواری :یک نگاه سیر ،سیرم میکند .هردو چشمم کار ....م میکند .
از خجالت سرمان را به زیر افکندیم .نگهبان جهنم با چماقش بار دیگر محکمتر به کلهءپوک صادق تپل زد و گفت:خجالت بکش مردک بی حیا ،اینجا که حوضهءعلمیهءقم نیست که هرچه بر دهانت آمد بگویی .
داریوش کبیر با اینکه از خجالت سرخ شده بود به روی خودش نیاورد و گفت:خوب حرف ما این است که این اتاق ،آنطور هم که میگویند برای جنتی عذاب آور نیست،شاید مرلین مونرو عذاب بکشد اما همانگونه که گفتید ....
صادق تپل همانطور که از درد چماق سرش را میمالید گفت ،قربانت شوم ،این جنتی هم سن وسال پدربزرگ من است ،چگونه تا بحال زنده مانده ؟!نمیدانم اما میدانم نه چشمانش درست میبیند نه ...آنجایش خوب کار میکند .بدلیل کهولت سن فقط با زبانش کار میکند که آنهم جناب میکائیل یک ویروس فرستادند برای زبانش که تازگیها زبانشان میگیرد وبا تته پته حرف میزنند .
عذاب ایشان این است که حتی زبانشان هم کار نخواهد کرد و تا ابد نمیتوانند از جمال ،همشیره مونرو لذت ببرند و کام دل بستانند و پرچم حکومت دینیمان را برقلهء این ضعیفهء کافر فرودآورد و تا ابد باید کنار کوهپایه نشسته و حسرت بخورد
جمشید شاه گفت :راست میگوید ما در یوتیوب جام جهان نمایمان یک تکه حرف زدنش را دیدیم هی میگفت:اولین حملهءددمنشوییم ..دد منشیای من ....ددمنشهء...خلاصه آخر هم نتوانست بگوید ددمنشانه ،خلاصه حسابی قاطی کرده است .
حوصلهءما دیگر سر رفته بود .با کلافگی گفتیم :خیله خوب برویم دیگر جناب فردوسی منتظرند .
صادق تپل پرسید :حالا ما چند خوشتیپ کجا میرویم؟
نگهبان جهنم پس کله اش را گرفت و گفت :شما هیچ جا نمیروید . آقایان به دیدار فردوسی میروند ،تشریف داشته باشید خدمت کنیم .
صادق تپل که ترسیده بود گفت:راستیتش، جناب نگهبان من هم علاقه ای به دیدار فردوسی ندارم ،میگویند مجوس و کافر بوده ،مثل من و شما نبوده که دائماً به عبادت مشغول باشد و ....
نگهبان دوزخ چشمش رو تنگ کرد و چندبار آهسته با چماق به کف دستش زد و گفت:آری ،ارواح خیک گنده ات ،خوشم میاید از رو نمیروی
داریوش کبیر گفت:ای وای برما،جناب حافظ و جناب سپهری را معطل کردیم ،برویم...برویم که وقت تنگ است
تا اسم حافظ آمد ،صادق تپل بلند گفت:خاک برسرم ،اعلیحضرتا ،با این کافران شرابخوار چه میکنید ؟!؟اینها کافرند و سزایشان ...
صدای شتلرق پس گردنی محکم نگهبان به صادق تپل در دوزخ پیچید وسپس گفت :مردک بی آبروی پررو تو هنوز از رو نرفتی؟اینجا هم فتوا صادر میکنی بیشرم؟ برو که .....
از آنها دور شدیم و بطرف جناب حافظ رفتیم که داشتند با مهربانی با سهراب گپ میزدند .
گفتیم :معذرت میخواهیم جناب حافظ که دیر شد . بعد رو به همراهان کردیم وگفتیم برویم که وقت تنگ است .
به جناب سپهری گفتیم:شما تشریف نمی آورید؟لبخند زنان گفتند ،خیر در فرصت بعد
خداحافظی کردیم و رفتیم .
−−−−−−−
نیمه های راه که خیر ،نزدیک باغ جناب حکیم فردوسی بودیم که گفتیم :جناب داریوش ماهم یادمان می آید که در زمان کودکی یک همسایهءزشت و کریهی داشتیم از تبار ضحاک ،اسم اوهم جنتی بود .
بعد خندیدیم و گفتیم :خیلی عجیب است ها این جنتی ها همه بدکاره اند . آن جنتی را هم که ما میشناختیم اوصافش مانند این بود .
داریوش کبیر با تعجب گفت:نکند این همان باشد
باز خندیدیم وگفتیم ،نه عزیز من ،مگر یکنفر چند سال عمر میکند؟ ما بچه بودیم ،او میانسال بود الان که قرنها از آن زمان میگذرد . تازه این آخوندهارا مگر ندیدی؟همه گردن کلفت و چاقند و صدای کت وکلفت دارند ،آن جنتی که ما میگوییم ، لاغر بود و صدایی نازک داشت . اما عجب کریه و بد منظر بود تا میدیدیمش ،دل پیچه ای میگرفتیم که نگو و نپرس
جمشید گفت:این جنتی راهم که من در یوتوب دیدم همانگونه است که شما میگویید ،فقط من برعکس شما یبوست میگیرم
حس کنجکاویمان برانگیخته شد . گفتیم یک ایمیل به این پابلیشر بلاگرفته بزنیم و بگوییم عکس این جنتی را برایمان بفرستد
رسیدیم دم در باغ جناب فردوسی .زنگ را زدیم که ایمیل پابلیشر رسید
چشمتان روز بد نبیند ،ایمیل را باز کردیم و عکس را دیدیم ....خودش بود ...پیرتر و زشت تر از سابق .
دربان باغ هنوز در را باز نکرده بود که ما یک دست به تنبان و دست دیگر به لپتاپ بسوی موال گوشهءباغ حمله کردیم .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر