قسمت۱۸:ایمیل کورش کبیر
سامیلیک
کَرِتونم به جدّم . مارو که میشناسین ؟کورشیم دیگه .از بر وبچ هخا و اینا . اند شاههای باحال و باقلوا که تاحالادیده اید . همانکه دشمنان ایرانو سه سوته دودره کرد و خوارشونو .....
−−−−
اهم ...اهم .درود
من کورش شاه شاهانم . میبخشید اگر در اول پیامم کمی خودمانی شدم .
پابلیشر بسرعت برایم ایمیلی فرستاد که :قربان تاج زرینت گردم ،این چه طرز ایمیل نوشتن است !!!؟؟؟؟ یک لحظه فکر کردم ایمیل از طرف یکی از یوزرهاییست که بنش کردیم .
سریع بخود آمدیم و لحنمان را عوض کردیم .
آخر ،تقصیر ما نیست که. از بس این ایرانیان تازه وارد به برزخ با ما اینجوری حرف زدند ماهم فکر کردیم با این روش گفتگو،مردم حرف مارا بهتر میفهمند .اما گویا ما اینطوری سخن بگوییم بهتر است .
کجابودیم؟آهان داشتیم در مورد آن روز کذایی میگفتیم . دیگر کم مانده بود بگوییم ،نخواستیم بابا ،اصلاًعروسی نخواستیم کاش نه هوس ایمیل دادن میکردیم و نه هیچ عروسی ای در برزخ برگزار نمیشد .
این جمشید شاه وایرانیان تازه وارد اعصاب برای ما نگذاشتند .
با هزار بدبختی رفتیم بیرون و منتظر ایستادیم تا ایرانیان تازه وارد ،آماده شوند ،تاباهم به جشن عروسی برویم .
مابیشتر بخاطر جناب حافظ و فردوسی و رستم و سهراب خجالت میکشیدیم که بخاطر اصرار نابجای جمشید شاه میبایست روی پا بایستند و منتظر بمانند .
دو سه ساعتی طول کشید تا خانمها بزک کنند و آماده شوندو آقایان با حوریان ،برای چندمین بار خاک تو سری کنند .بلأخره آمدند .
من بسمت جناب فردوسی و حافظ و رستم و سهراب رفتم و با چشم غره به جمشید نگاه کردم وفرمودم . شما همراه این جماعت بیایید و راهنماییشان کنید ،ما هم جلوتر میرویم . بعد به داریوش اشاره کردیم که همراهمان بیاید .او هم سریع آمد .
هنوز چند قدمی برنداشته بودیم که دیدیم کسی مارا صدازد . برگشتیم دیدیم جناب عزرائیل لبخند بر لب ،سوار بردوچرخه آمد کنارمان و گفت: اجازه هست ببا شما بیایم؟
همگی با لبخند گفتیم:البته جناب عزرائیل ،چه از این بهتر .از دوچرخه پیاده شدند و کنار ما بسمت جشن عروسی حرکت کردیم .
با خنده گفتیم .جناب عزرائیل ،شما؟دوچرخه؟
ایشان هم خنده کنان گفتند:خواستیم تنوعی باشاد جناب کورش .این روزها که این مردم روی زمین نه اعصاب برای ما گذاشته اند و نه حوصله
با غصه گفتیم :مردم مارا میگویید؟
باعجله گفتند :نه ،نه به حضرت عباس ،کلاً همهءمردم روی زمین را میگوییم . همه جا شده هرکی به کرکی . انقدر دست زیاد شده و همه میخواهند کار مرا انجام دهند که میترسم همینروزها مرا از منصبم عزل کنند .
در همین گفتگوها با جناب عزرائیل بودیم و بسمت مجلس عروسی پیش میرفتیم که ناگهان صدای عربده ای از پشت سر ما را سرجایمان میخکوب کرد .
برگشتیم دیدیم که یکی از ملائک نگهبان جهنم یقهءیکی از تازه واردین برزخ راگرفته و سرش داد میزند .
باعزرائیل دویدیم بسمتشان . نگهبان تا عزرائیل را دید خبردار ایستاد و مؤدبانه سلامی کرد و با اخم سرش را پایین انداخت.
عزرائیل پرسید:چه شده اخوی؟این دادوبیدادها چیست؟برزخ را روی سرت گذاشتی.
نگهبان جهنم آهسته اما باخشم گفت:آخر قربان اینها آرام و قرار برای ما نمیگذارند .
باز عزرائیل پرسید :مگر چه شده؟
نگهبان گفت:قربان ،بعد از۸ساعت کار مدام در بخش جهنم و سرو کله زدن با اهالی جهنم ،آمدم اینطرف یک استراحتی کنم و چند دقیقه ای بنشینم که دیدم شما دارید به جشن عروسی میروید .همینطورکه از دور به شما نگاه میکردم و شربتی خنک مینوشیدم یکهو حس کردم یکی از پشت دارد پر مرا میکند . برگشتم دیدم این مردک دارد پر مرا لای کاغذ میپیچد .
من و عزرائیل همزمان به پشت سر نگهبان جهنم نگاه کردیم و دیدیم یک مرد میانسال سرافکنده گوشه ای ایستاده و زیر چشمی به ما نگاه میکند .
با تشر گفتیم:آخه عزیز من پر ایشان به چه درد شما میخورد؟
مرد که دستپاچه شده بود گفت: به ژون عژرائیل خان هیشّی. شوء تفاهم شده داشتم پشتشونو میتکوندم .
جناب عزرائیل که گویا فهمیده بود ماجرا چیست با عصبانیت گفت:مردک نکند هوا برت داشته که چون وارد بهشت برزخ شدی هرغلطی دلت خواست میتوانی بکنی ؟اگر اینجایی فقط بخاطر اینست که وضعیت زمین قاراش میش است وگرنه با یک پس گردنی پرتت میکنم در قسمت جهنم برزخ .
آهسته و مهربانانه به عزرائیل گفتیم:جناب عزرائیل ،عصبانی نشوید .دوتا دونه پر که انقدر داد و بیداد ندارد .شاید قصدش خیر بوده و واقعاً میخواسته....
عزائیل میان حرفمان پرید و گفت:نه قربانتان برم .نه کورش کبیر .نه آقای من . اینهارا من میشناسم .میگوییدنه از جناب جمشیدشاه بپرسید .ایشان میدانند من چه میگویم .
جمشیدشاه که تازه نفس نفس زنان خودش را بمارسانده بود گفت چه شده ؟
آهسته جریان را برایش تعریف کردیم .ناگهان جمشیدشاه برآشفت وبا عصبانیت رو به مرد کرد و گفت: مردک اینجا هم دست بر نمیداری؟
مرد باز گفت:قربون شؤ تفاهم شده راشتش به ژون شوما....
جمشیدشاه داد زد و گفت:ببُر ،پدرسوخته من امثال تورا میشناسم
یواشکی به جمشیدشاه گفتیم:یکجوری بگویید که ما هم بفهمیم ، چه شده مگه؟ پَر این آقای نگهبان جهنم چه ربطی به اینهمه داد و بیداد دارد ؟
جمشیدشاه سرش را بطرف ما به عقب آورد و گفت: کورش عزیز ،این آقا معتاد است .از لحن صحبتش متوجه نشدید ؟از ژ −ژ گفتنش معلوم است .
داریوش کبیر که تا آنزمان ساکت بود و ماجرا را نظاره میکرد گفت:مرا باش که باخودم گفتم بلاخره یکی پیداشد که به زبان پارسی گفتگو کند و پارسی را پاس بدارد .
به جمشیدشاه گفتیم :معتاد؟ معتادچیست؟
نفسی عمیق کشید و گفت: در زمین یک نوع موادی درست میکنند (بیشتر از خشخاش)که بادود کردن و کشیدن ، به آن عادت میکنند و این مواد از سم هم کشنده تر و بدتر است و هم جسم را از بین میبرد هم روح را .
داریوش گفت:من هم در ویکی میکائیل در این موردخوانده ام،البته فقط دود نیست ،بدون دود هم هست می اندازند بالا و به عالمی میروند بنام هپروت .
با بی حوصلگی گفتیم ،خوب اینها چه ربطی به بال این نگهبان دارد؟
جمشید شاه گفت: آخر ما شنیده ایم وقتی مواد به اینها نرسد به هر چیزی متوسل میشوند ،مثلاًدُم کژدم را میکشند یا ...خیلی چیزها .الآن هم این بابا میخواسته پر این فرشتهءنگهبان را بکشد .
برق از سرمان پرید. عجب هموطنان خلاقی داریم و خبر نداشتیم . با تعجب رو به مرد کردم و گفتم:راست میگویند؟معتادی؟
گفت:نه به ژون دایی اعتیاد شیه؟یادگاری میخواشتمش .
عزرائیل برای اینکه ماجرا را خاتمه بدهد با تشر به مرد گفت: برو ،برو یکبار دیگر ببینم نزدیک یکی از نگهبانان جهنم برزخ شدی،به حضرت عباس با کله پرتت میکنم وسط دوزخ.
مرد گفت:چشم با مرام. حالا میشه پر ایشونو بدید به من؟واشه یادگاری میخوام ژون شوما .
عزرائیل گفت:جان هفتاد کست،انقدر به جان ما قسم نخور . ضمناً بد نیست بدانی که پر این نگهبانان بدردت نمیخورد ،چون نسوز است .مگر نمیبینی چجوری در جهنم میان آتشها قدم میزنند؟
مرد سری تکان داد و در حالی که میگفت:ای بخشکی شانش راهش را کشید و رفت .
برگشتیم و بسمت مجلس عروسی حرکت کردیم . جلوتر از خود جناب فردوسی و حافظ و رستم و سهراب را دیدیم که گپ زنان بطرف مجلس عروسی میروند . راستش گاهی حسرت میخوریم وقتی آنها را میبینیم .گویا از دوعالم آزادند .
دیگر به مجلس عروسی نزدیک شده بودیم و صدای سوت و کف حضار بگوشمان میرسید .
جمشیدشاه برگشت و گفت : خوب به سلامتی رسیدیم جناب کورش ، برای مدت کمی هم که شده از فکر و قصه بیرون بیایید و دمی حال بفرمایید .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر