قسمت ششم:ایمیل کورش کبیر
درود
این پابلیشر هم شورش را درآورده ،هی ایمیل میفرستد که :فدای خاک پای همایونیتان گردم .امروز گرفتارم بماند برای فردا
فردایش باز ایمیل میزند که :تصدق قدو بالای همایونیتان شوم امروز هم بد جور گرفتارم بماند برای روز دیگر
آخ که چه بگویم ،آب که سربالا میرود و پابلیشر هم رپ میخواند ،اونهم با تار و کمونچه.
یک زمانی تمام دنیا زیر دستمان بود ،آنهم با اسب .از شرق تا غرب عالم فرمان میراندیم . اصلاًبرای شما قابل تصور هست؟ میدانید سرزمین ماچند شهر بزرگ داشت؟چندشهرکوچک،چند روستا ؟
همهءاینها به کف باکفایت ما اداره میشد.با اینحال هیچوقت نمیگفتیم:وقت نداریم
اما شما چه؟ یک وجب خانه را اجاره کردید .با ماشین و هواپیما و هر وسیلهء نقلیهءسریع السیری در رفت و آمد هستید ،خیلی هم که زور بزنید و بیضهء دیو بشکنید یک خانوادهء ۳−۴ نفره را با قرض و قوله اداره میکنید . یا مثل این پابلیشر فلک زده بزور خودتان را اداره میکنید . بعد تازه میگویید وقت ندارم؟
شاخ غول میشکنید یا با افراسیاب در حال کشتی گرفتن هستید که وقت ندارید ؟
انقدر دلمان از این پابلیشر پر است که نگو ،یک تماسی با دربان جهنم داشتیم و به او گفتیم:این استاد عزرائیل که مارا سنگ روی یخ کرد ،گفتیم این پابلیشر را یه گوشمالی بده گفت:مارا بالباس شخصی ها اشتباه گرفتید؟ .حالا شمالطف کنید یه توک پا به رویزمین برید و یک پتکی ،گرزی،چیزی به سر این پابلیشر بزنید تا انقدر رویش رابرای ما زیاد نکند .
دربان جهنم اخمی کرد و در حالی که سعی میکرد ادب را رعایت کند گفت:جناب آقای کورش کبیر ، این چیزها متعلق به مردم روی زمین است ،من که شکنجه گر و مأمور ساوامانیستم قربان ریش فرفریتون .
گفتیم، این حرفها یعنی چه؟شما مگر دربان جهنم نیستید؟مگر مامور عذاب جهنمیان نیستید ؟چرا بما که میرسید دل نازک میشوید؟
دربان گفت:جناب کورش ،جهنمیان را چیزی عذاب نمیدهد جز جهل و نادانی خودشان ،آتش سوز ندامت است ،شکنجهءجهنم عقوبت ظلم و ستم است نه شکنجه گر ،اینجا جهنم است نه اوین ،دوزخ است نه کهریزک .
خلاصه که ایشان هم مارا بقول شما امروزیها پیچاند . اما هرچه سعی کردیم آتش خشممان از دست پابلیشر فروننشست یک ایمیل فرستادیم برایش و گفتیم:زنگ آخر به ایست دم پل صراط تا حالیت کنیم .
بی درنگ جواب ایمیلمان را فرستاد و پرسید:قربان زنگ آخر؟زنگ آخر چیست؟
باز ایمیل دادیم که:منظورمان پس از مرگت بود که امیدواریم هرچه زودتر فرا برسد
از ترسش به التماس افتاد و ده دوازده تا ایمیل فرستاد و هی غلط کردم و ببخشید و اینچیزا،والتماس کرد که بقیهءایمیلهایمان را بفرستد .
ماهم که دل همایونیمان نازک بود گفتیم اینبار را بخشیدیم ،دیگر تکرار نکنید .
اما از این حرفها بگذریم ،شما ملت چرا انقدر دور و بر خودتان را شلوغ کرده اید ،مگرما کار و زندگی نداشتیم؟مگرما گرفتاری و برو بیا نداشتیم ؟آنهم آن زمان .کمی بخویش بیایید هم بد نیست . وقتی را برای تفکر و اندیشه بگذارید بجایی بر نمیخورد به حضرت عباس.از بس قسم خوردند که توی دهان ما هم افتاد .برویم سر اصل ماجرا.
−−−−−−−−
دیگر داشتیم میرسیدیم به باغ زیبای حافظ ،نگاه کردید دیدیم داریو ش کبیر در فکری عمیق فرورفته ،بشکلی که متوجه قطره اشکی که از گوشهءچشمش میغلتد و بپایین می افتد نیست .
با آرنج مبارک به پهلویش زدیم و آهسته گفتیم:این کارها چیست میکنی ؟قباحت دارد ،آبروی مارا جلوی ملائکه میبری .
سریع خودش را جمع وجور کرد و در حالیکه اشکش را پاک میکرد گفت:مگر دیگر برای ما آبرویی هم مانده ، بگذارید این یک ریزه آبرو هم برود .
پرسیدیم:آخر چه شده؟به چه چیز فکر میکردی؟
صدایش را صاف کرد و گفت:راستش داشتیم به این فکر میکردیم که اگر آن زمانیکه بدرگاه خدا دعا میکردیم که ایران زمین را از دشمن و خشکسالی و دروغ حفظ کند ،همهءدعایمان برعکس میشود ،یک دعای دیگری میکردیم . خشکسالی و قحطی که پایان ندارد ،دشمن هم که تو سر سگ میزنید از درودیوار میریزد ،دروغ هم .... (کمی بغض کرد و ادامه داد) این ملت از شب تا صبح و از صبح تا شب یه ریز دروغ میبافند . یک رو دهءراست در شکمشان نیست .
ناگهان صدای ولوله و بوق و کفزدن شنیدیم باتعجب به بیرون نگاه کردیم و دیدیم یک وسیلهءنقلیه که به گل مزین شده با چندین هزار همراه ولوله کنان و بوق زنان از کنارمان گذشت . از فرشتهءراننده پرسیدیم چه خبر است؟
گفت :قربان عروسی پرنسس دایاناست ،مگر شمارا دعوت نکردند
تا این را گفت آه از نهادمان بلند شد ،راست میگفت ،روز قبل کارت دعوت پرنسس دایانارا بما داده بودندها ، اما یادمان رفت ، از دست شما ملت که برای ما حواس نمیگذارید . خیلی دوست داشتیم به این عروسی برویم .آخر حدود۱۲−۱۳ سال بود که عقد و عروسی ایشان بدلیل نبود عاقد کشیش و آخوند به تعویق افتاده بود . کلاً در برزخ کم عروسی پیش می آید چون یافتن عاقد از یافتن سوزن در کهکشان راه شیری سخت تر است ،در عوض بخش جهنمیان هر روز عقد است و نکاح از بس که مملو از آخوند و خاخام و کشیش است .
باتعجب پرسیدیم :بلأخره اینها چطور توانستند ازدواج کنند ؟عاقد پیدا شد
فرشته آهی کشید و گفت :خیر جناب کورش ،پس از اینهمه سال نامزدی و بعد از جستجو برای یافتن یک کشیش یا آخوند یا هر مبلغ مذهبی دیگر و نیافتن بلأخره طی حکمی از جانب خدا ،جبرئیل مأمور شد این دو را با یکدیگر به عقد برساند .
برای اینکه داریوش کبیر را سرحال بیاوریم و از غصه دورش کنیم لبخندی زدیم و گفتیم :برای تو هم کارت دعوت فرستادند؟
همانطور پکر ،دستش را کرد در جیبش و بدون هیچ حرفی ،کارت دعوت عروسی را نشانمان داد
باز برای اینکه از غصه درش بیاوریم گفتیم:اما بد شد ها ، دعوتمان کردند و نرفتیم .
آهسته گفت:اینجا معمولاً بدلیل کم بود مجالس عروسی ،عروسیها تا دو سه هفته ادامه دارد ،فردا میرویم .
ناگهان فرشته زد روی ترمز و گفت :بفرمایید قربان به باغ حضرت حافظ رسیدید .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر