قسمت۱۷:ایمیل کورش کبیر
درود
آخ که بعد از هزاران سال تازه ما فهمیدیم خانمهای ایرانی از دست آقایان ایرانی چه میکشند و آقایان ایرانی از دست خانمهای ایرانی چه هااااا که نمیکشند.
ببین چگونه یک عروسی را کوفتمان کردند و رفت پی کارش ؟؟
همش تقصیر این جمشید شاه است .نمیداند کجا چه حرفی را بزند .حیف که نوروز نزدیک است و ایشان هم پایه گذار یک چنین جشن فرخی هستند وگرنه یک حال اساسی از ایشان میگرفتم که آن سرش نا پیدا .
آخر یکی نیست به این جمشیدشاه بگوید :مردحسابی هرچه باشد تو زمانی برای خودت پادشاهی بودی ،سرامد پادشاهان حاکمان جهان بودی ،بابا آخر تو اسطوره بودی .چه چیز تو کمتر از علی داییست که عین خاله خامباجی ها هلک و هلک راه میفتی و برای عروسی مردم این وآن را دعوت میکنی؟اصلاًبتو چه مرد؟مگر برزخ پیک موتوری ندارد؟
آنروز که ایرانیان همراه عزرائیل وارد برزخ شدند رایادتان هست؟در ایمیل قبلی برایتان شرح دادم .یادتان هست؟تا کجا رسیدیم ؟تا آنجا که عزرائیل به اتفاق چند فرشتهءدیگر ،ایرانیان تازه وارد را به بخش خودشان راهنمایی کرد .
ماهم داشتیم خوشحال و خندان راه می افتادیم که خبرمان به عروسی که سالها منتظرش بودیم و عاقدی پیدا نمیشد برویم که جمشید نگهمان داشت و گفت:
−بهتر نیست که این هموطنان تازه واردمان را با خود به عروسی ببریم؟گناه دارند ،تازه واردند شاید تا سالهای سال دیگر یک چنین عروسی را نبینند .
گفتیم ،شمارا به خدا قسم میدهیم بیخیال اینها شوید تازه رسیدند بگذارید فعلا جایگزین شوند تا بعد
اما مگر به گوشش رفت؟ یک راست رفت سراغ عزرائیل و همین حرفها را تکرار کرد .
جناب عزرائیل ابرویی بالا انداختند و برای چند لحظه متفکرانه به صورت جمشید شاه خیره شدند ،سپس گفتند:جناب جمشید شاه عزیز ،شما که از طریق جام جهان نما از وضعیت مردمتان آگاهید ،اینها تا دوسه هفته از اتاقشان بیرون نمی آیند و تا درست و حسابی از این حوریان کام دل نگیرند سر وکله شان پیدا نمیشود .
جمشید شاه لبخندی زد و گفت :حالا یک سوال میکنیم . چیزی نیست که یا میگویند آری ،یا میگویند خیر . تازه گناه بانوان چیست؟آنها که یک هفته توی اتاقشان صفا سیتی راه نمی اندازند که ..
یواشکی از داریوش کبیر که کنارمان بود پرسیدیم صفا سیتی چیست دیگر
ایشان هم آهسته گفتند :نمیدانم گویا یکی از شهرهاایست که بتازگی ایران تصرف کرده .ما فقط میدانیم سیتی به زبان آقاشکسپیررفیق جناب فردوسی یعنی شهر.
با پوزخند گفتیم:یکی از شهرهاایست که بتازگی ایران تصرف کرده؟کدام شهر؟هرچه بود که به باد دادند .
داریوش با کلافگی گفت:بگذارید با این خیالات دلمان را خوش کنیم بابا .
بله ،جمشید شاه و عزرائیل مشغول گفتگو بودند ،تااینکه سرانجام عزرائیل رضایت داد تا برویم و هموطنانمان را به عروسی دعوت کنیم.رستم و سهراب و حافظ و فردوسی گفتند ما منتظر میمانیم شما بروید .گویا میدانستند که چه اتفاقی قرار است بیفتد.
−−−−
واه واه واه ،چشمتان روز بد نبیند .قسمت آقایان که رفتیم از هرگوشه ای صدای ناله و زجهءحوریان بگوش میرسید . انقدر صدای آخ و واخ و آخیش اوخیش شنیدیم که حالمان بهم خورد گفتیم برویم اینجا فایده ندارد . باز این جمشید گیرداد و گفت:اجازه بدهید صدایشان کنم .
بعد بادی به غبغب انداخت و گفت:ای دوستان ،من ،جمشید ،پادشاه ایران زمین ،پادشاه.....
از درون یکی از اتاقهاصدایی آمد که گفت:بیشین بینیم بابا ،اینجا هم دست از سیاست برنمیدارید؟بذار حالمونو کنیم
جمشید به روی خود نیاورد و ادامه داد:من آن پادشاهم که نوروز را بر شما....
صدای جیغ شدید یک حوری چنان بلند شد که همه سرجایمان خشکمان زد. حوری جیغ زنان و ضجه کنان گفت:لعنت برتو خجالت نمیکشی؟
وبعد صدای مرد از اتاق آمد که:بالام جان تقصیر من چیه ،اینا داد زدن من حواسم پرت شد اشتباه نشانه گرفتم .
داریوش که خشمگین بود با صدایی بلند گفت: اوف بر شما که آبرو برای ما نگذاشته اید . خواستیم فقط بگوییم که در بخش بهشت برزخ یک مجلس عروسی برپاست ،که هرچندسال یکبار رخ میدهد ،اگرخواستید و میلتان بود بیایید تا هم خوانندگان محبوبتان را ببینید و هم هم کاردی به آن شکم وامانده تان بزنید .وقتی که برگشتید هرغلطی که خواستید بکنید . این حوریان تا ابد مال شمایند .
سرها از حجره ها بیرون آمد و بر وبر به ما نگاه کردند
با خشم گفتیم ،می آیید یا نه؟
با صدایی درهم وبرهم گفتند:می آییم یک لحظه اجازه دهید آماده شویم .
فهمیدیم منظورشان چیست ،به داریوش و جمشید گفتیم ،برویم خانمهارا هم دعوت کنیم تا اینها بیایند.
..........
وارد بخش بانوان که شدیم از تعجب کم مانده بود شاخ دربیاوریم .
همهءخانمها در اتاقها بودند و قلمانها سرافکنده و غمگین پشت در نشسته بودند .
داریوش گفت:چه شده؟نه به آنها که مدام مشغول کامروایی بودند و نه به اینها.......
هنوز حرفش تمام نشده بود که خانمها از در و دیوار پریدند بر سر عزرائیل .گویا منتظر بودند تا ببینندش و حالش را جا بیاورند .
انقدر صدای جیغ و داد و همهمه زیاد بود که نفهمیدیم کی ،چی میگوید .
عزرائیل در حالی که عقب عقب میرفت و لباسش رااز دست خانمها که بهش حمله ور شده بودند میکشید گفت:
−خواهر من چه میکنی؟ول کن یقه را. ای بابا ،یکی یکی حرف بزنید بدانم چه میگویید .
یکی از زنها که چادری به دور کمرش بسته بود گفت:آقا عزرائیل داشتیم؟این چه وضعشه؟
عزرائیل با تعجب گفت:چی چه وضعشه خانم؟
زن با انگشت قلمنهارا نشان داد و گفت:اینارو میگم
عزرائیل باز با حیرت زدگی و تعجب گفت:اینها؟این قلمانها؟خلافی کردند؟ حرفی ناشایست زدند؟
بعد با دست به یکی از قلمانها اشاره کرد که به نزدش بیاید. قلمان سربزیر و خجول اما دوان دوان بسمت عزرائیل آمد
عزرائیل گفت:چرا به وظیفهءخود عمل نمیکنید؟چه کردید که باعث آزار این بانوان شدید ؟
قلمان همانطور که سرش پایین بود گفت:قربان به سر مبارک من کاری نکردم . ایشان از من مهریهءسنگین خواستند و گفتند که نصف بهشت را پشت قباله شان بیندازم ،من هم عرض کردم که این کار برای من مقدور نیست . بعد گیر دادند که برایم لامبورگینی بخر باز عرض کردم اینجا خودروهایش با زمین فرق دارد .بعد هم که همگی شاکی شدند که چرا لباسها و خانه های ما شبیه هم است و جیغ و داد راه انداختند و بما ها هم گفتند شب را روی کاناپه بخوابیم .
−بالام جان خوب شب بیا پیش من بخواب سرما نخوری
باصدای مرد همگی برگشتیم ،عزرائیل با دیدن مردی که بخش آقایان به این سمت آمده بود شاکی شد وگفت:آقا برو بیرون منتظر باش تا ما بیاییم . اینجا چه میکنی؟
مرد گفت:خوب بالام جان این خانوما نمیخوانش بذارید من ببرم پیش خودم .گناه داره ببم جان ،سرما میخوردا.
عزرائیل با اخم و تشر مرد را از بخش بانوان خارج کرد و باز آمد طرف قلمان و گفت: خوب شما بایست توجیهشان میکردید و با محیط اینجا آشنایشان میکردید و....
قلمان وسط حرف عزرائیل پرید و گفت:آخر چه بگوییم قربان ؟ همین خانم بمن میگوید:چرا منزل من و خواهرشوهرم شبیه به هم است ؟حالا من چجوری پیشش چسی بیایم؟
زیر لب از جمشیدشاه پرسیدیم:چسی چیست
ایشان هم آهسته در جواب گفتند:یک نوع فخر فروشی خودمانیست .
زن که کلافه شده بود بسمت عزرائیل آمد و گفت:ببین جناب عزرائیل خان، من یه عمر کار خیر نکردم که بیام اینجا و تا ابد بااین خوارشوور ورپریدم یجا باشم و وضع زندگیم مثل اون باشه
صدای زنی از دور آمد که :ور پریده تویی و همه کس وکارت ،پامیشم میام جلوی همه جرت میدما .
ناگهان هردو بسمت هم هجوم بردند که عزرائیل با عربده اش سرجایشان میخکوبشان کرد . خداوکیلی صدایش انقدر بلند بود که ما هم باتمام عظمتمان لرزیدیم .بیخود نیست که ایشان مأمور قبض روح شدند .
همه ساکت شدند و با ترس به چهرهءبرافروختهءعزرائیل خیره شدند .
عزرائیل با خشم گفت:کدام کار خیر؟کدام صواب؟ اگر شما اینجایید بخاطر وضعیت خراب کره زمین است که فساد وتباهی از سروکولشبالا میرود .وگرنه بروید خداراشکر کنید که اگر تا همین یک قرن پیش مرده بودید جایتان وسط دوزخ بود .
آخر خواهر من در این برزخ لامبورگینی و خانهءبالا شهرو این فیس و افاده ها به چه دردت میخورد ؟آمدیم بگوییم که جشن عروسی برقرار شده ،اگرمایلید بیایید اگرهم نه که هیچ
یکی از خانمها گفت:اوا خدامرگم بده ،خوب یعنی ما هممون با لباسای شبیه هم بیایم؟خدا بدور .
عزرائیل درحین دندون قروچه رفتن گفت:خوب حالا یکاریش میکنیم . میگویم در رنگها تنوع بوجود بیاورند .
بعد با دست اشاره ای کرد و به یکی از قلمانها گفت:بدو برو دم دروازهءبهشت سمت چپ بیستقدمیت یه فرشته ایستاده ،بهش بگو بیاید رنگ لباس این خانمها را متنوع کند .
قلمان دوان دوان رفت
عزرائیل خطاب به خانمها گفت: ما بیرون منتظریم ،این قلمانهایبیگناه را هم راه بدهید تو .
خانمها هم با عشوه و ناز بلندشدند و به قلمانهای مظلوم غر زدند و سفارشات لازم برای پخت وپز و نظافت خانه راکردند
عزرائیل گفت:عزیزان من غذا و رفت و روببطور خودکار انجام میشود به این طفلکها چکار دارید؟
یکی از خانمها گفت:وا ؟آقا عزرائیل اینا مرد هستن ،ناسلامتی . از الان ولشون کنیم میشینن پیش هم ،از فرداهم میرن پی یللی تللیو رفیق بازی ،کی جمعشون کنه؟
عزرائیل با تأسف سرش را تکان داد و رفت بیرون ،مانیز درحالیکه با غضب به جمشید نگاه میکردیم ،رفتیم بیرون ومنتظر شدیم .
تازه ماجرایمان از اینجا شروع شد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر