قسمت سوم:ایمیل کورش کبیر
من کورش ،شاه شاهان ،شاه هخامنشی ،شاه ایرانم.همانکه آسوده خوابیده بود که خوابش را پریشان کردید
لابد میپرسید که چرا انقدر خودمان را به شما معرفی معرفی میکنیم؟
راستش نه اینکه این چند وقته عربها به شما گیرنداده اند و چندروزیه که گوش شیطون کر مشکل بین المللی ندارید ،گفتیم شاید مارا فراموش کرده باشید . بهتر دیدیم که خودمان را معرفی کنیم که مبادا با پسرخاله ای ،همسایه ای ،دوستی،رفیقی اشتباهمان نگیرید .آخه شمایی که ما شناختیم ،تا قافیه تان تنگ نیاید بفکر ما نمی افتید .
البته برای ما چندان هم بد نیست ها،راستش این پادشاهان و حاکمان هم دورهءما ،شدیدا به ما حسادت میکنند.میگویند ملت ما همش بفکر آیندگان هستند اما ملت شما فقط پُز شمارا میدهند .خوش بحال اقدس همایونیتان جناب کورش کبیر.
بگذریم یک مسئلهءبسیار مهمی پیش آمد که این ایمیل را برای شما صادر فرمودیم .
طی این چند روزی که با داریوش کبیر تصمیم گرفتیم که تمام مسائل فرهنگی، تاریخی، سیاسی و کلاًاجتماعی ایران را بررسی کنیم به یک پدیدهءشگفتی بنام امامزاده سازی برخوردیم که مارا بسیار شگفت زده کرد .
از امامزاده سیار گرفته تا تأسیس امامزاده های تازه ساز و این جنگولک بازیها گرفته تا دعا نویسی و فال بینی و کوفت و زهرمار میان شماها قل قل میزند .پول درآوردن به بهانهءارتباط با اموات و گفتگو با پیامبران و امامان و حتی گهگداری ارتباط با اجنه و موجودات فضایی دیگر نوبراست . این چیزها زمان ماهم نبود .
خلاصه که خواستیم به این وسیله اعلام کنیم که اگر روزی این پابلیشر فلک زده آمد و گفت :فلان قدر پول بدهید تا ارتباطتان را با کورش برقرار کنم،یا انقدر پول بدهید تا سوالتان را از کورش کبیر بپرسم و یا یه همچین مزخرفاتی ،به هیچ عنوان حرفش را قبول نکنید .
ما نه انقدر بیکاریم که آیندهء دیگران را بگوییم ونه حوصله داریم دختران ترشیده را بختشان را باز کنیم و نه شمارهءلاتاری هفتهءآینده را راپورت میدهیم .
این چرندیات در شأن و شخصیت ما نبوده و نیست .
پابلیشر هم یک وقت بهش برنخورد ،توی این دوروزمانه نمیشود به سایهءخودمان هم اعتماد کنیم چه برسد به یک استف بی پول و آوارهء زپرتی
همانطور که میفرمودیم مدتیست با داریوش کبیر در حال مطالعه بر روی احوالات ملت خود هستیم .
حقیقتاًچنان وضعیتتان درام است که ما دوپادشاه بزرگ انگشت به دهن مانده ایم که چه راه حلی باید پیداکنیم؟جلوی هر سوراخی را بگیری از جای دیگر نشت میکند . هرچه فکر کردیم عقلمان به جایی قد نداد .
سردرد امانمان را بریده بود داریوش کبیر بما گفت :بهتراست کمی تحقیقات را متوقف کنیم و به دیدن دوست عزیزمان حافظ شیرازی برویم تا روحمان کمی تازه شود .
باخوشحالی قبول فرمودیم ،آخه شما خبر ندارید .یک فقره ویلای دونبش چندهزارکیلومتری دارد که به باغی زیبا و دلربا مزین است . حالا اینها همه به کنار ،سخنانش دل آدمی را تازه میکند .
بله ،با داریوش کبیر ایستاده بودیم تا بلکه وسیلهءنقلیه ای پیدا کنیم و بسراغ دوست عزیزمان حافظ برویم.داریوش کبیر گفت:ای کورش بزرگ بهتر نیست که با آژانس یکی از ملائک زنگ بزنیم و با آنهابرویم؟اینجا آدم راننده ها را نمیشناسد ،احتمال دارد برایماند دردسرساز شود
فرمودیم:چه دردسری .
گفت:سری قبل یادتان رفته ؟آن بابایی که قرار بود مارا دربست تا باغ جناب فردوسی ببرد ،یکهو ملائکه سررسیدند و معلوم شد طرف معلم بوده و رانندگی شغل دومش بوده و بی مجوز مسافرکشی میکرده؟یادتان هست؟بنده خدا تازه مرده بود و فکر میکرد اینجاهم قانونش هرتی پرتی است ،چقدرمعطلمان کردند .
سری تکان دادیم به علامت تأیید و با داریوش عزیز رهسپار آژانس ملائک شدیم .
هنوز وارد آژانس نشده بودیم که باز این مردک بد قدم ،صادق خان دواندوان آمد بطرف ما
فرمودیم:باز چه دست گلی به آب دادی؟
عرض کرد :به سر مبارک ،هیچ
فرمودیم :به سر بی مغز خودت قسم بخور نمک به حرام ،باز چه غلطی کردی؟
ناگهان نگهبان جهنم باچشمانی خون گرفته سررسید . صادق خپل هم پشت ما سنگر گرفت
به نگهبان جهنم گفتیم:باز این مردک چه آبرویی از ما برده ؟
نگهبان جهنم درحالیکه نفس نفس میزد گفت:امروز پدر آدولف آمده ....
فرمودیم آدولف کیست؟
گفت:یک خونخوار جنایتکار بنام آدولف هیتلر
فرمودیم:خوب
گفت:هیچ،پدرش آمده با عربده و قیل وقال جهنم را روی سرش گذاشته . پرسیدیم چه شده؟چرا جنجال بپا میکنی؟میگوید این مردک...(با گرز آتشینش صادق خان را نشان داد)پسر مرا در جهنم گول زده و گفته ،توفقط مشکلت این است که ختنه نکردی وگرنه جایت در جهنم نیست .
پسر ساده لوح من هم قبول کرده و آلتش را سپرده دست این ملعون(بازبا گرز آتشینش صادق خان را نشان داد) اینهم جوری بریده که عفونت کرده .
پدر آدولف میگوید روزی که پسر دسته گلم را با دست خودم آوردم و تحویلتان دادم قرارمان چه بود؟مگر نگفتید که فقط داغ و درفش است وآتش و غل و زجیر؟دیگر این بریدن آلت و بوی گند پای ملا هاو کوفت و زهرمار چیست؟
باوربفرمایید به جان جفت سبیلهایتان من و تمام نگهبانان جهنم از خجالت وشرمساری نمیتوانستیم سرمان را بالا بیاوریم .
کاش زودتر قیامت شود و اینهارا به دوزخ اصلی که بسیار فراختر از اینجاست ببریم تا هرکدامشان را در یک دخمه ای دور از هم بیندازیم که دیگر از این غلتها نکنند .
پرسیدیم ،دوزخ اصلی؟مگر این دوزخاصلی نیست؟
گفت:خیر ،اینجارا موقتاًبرای این شریران درست کرده ایم
صادق خان که پشت ما پنهان شده بود یکهو بیرون پرید و گفت:بزودی قیامت فرا میرسد و حق به حقدار میرسد ،من خودم فکر میکنم که خطایی در پروندم .....
نگهبان جهنم امان نداد تا باقی حرفش رابزند و با گرز آتشینش افتاد به جان صادق و اورا با پسگردنی تا جهنم دواند
مابا داریوش کبیر همینطور خیره به آندو نگاه میکردیم
داریوش گفت:شما چه فکر میکنید ؟قیامت نزدیک است؟
سری تکان دادیم و گفتیم:نمیدانیم
اما یک چیزی در دلمان میگفت قیامت نزدیک است .از علائمش پیداست .
اسرافیل که مدام صورش را تمیز میکند و نتش را هر روز تمرین میکند .
جبرئیل و میکائیل هم دیگر دوروبرزمین نمیروند و پروژء برج فردوس در وسط بهشت را پیگیری میکنن .
عزرائیل .....عزرائیل را که نگو و نپرس
فکر کنم چند وقتی هست که آلزایمر گرفته ،اسرافیل میگوید بخاطر کار زیاد واستراحت کم است .
پارسال خدا به او دستور داد جان یکی از بندگانش رابگیرد .یک مدتی که اصلاًاسم طرف را بخاطر نمی آورد ،چندروزی مرخصی استعلاجی گرفت .
یکروز دیدیمش که نزدیک یکی از بخشهای بهشت قدم میزند
از او پرسیدیم :این قسمت بهشت چه با صفاست،اسمش چیست؟
گفت جنت.تا گفت جنت ،چشمانش برقی زد و بلند با خنده گفت:یادم آمد ،یادم آمد ،جنتی ،جنتی باید جان جنتی را بگیرم ..
سریع رفت و برگهءمرخصی را پس داد و آمادهءکار شد .
خلاصه رفت و رفت ورفت که ناگهان در کمال تعجب دیدیم با مایکل جکسون برگشت .
معلوم شد که هنوز از آلزایمر رنج میبرد . فرشتگان دیگر برویش نیاوردند وگفتند چه بهتر حد اقل این مایکل خان باعث تنوع و سرگرمی ما میشود .
دستور کتبی خدارا هم گم کرده بود .
خلاصه گذشت و گذشت تا اینکه چندروز پیش دستور المثنی برای قبض روح جنتی رسید . حسابی بهش سفارش کردند که اینبار روسفیدمان کنی ها.گفت باشد
رفت و نیمساعت بعد با خانمی بنام مرضیه برگشت .باز هم معلوم شد که این آلزایمر....
توی این افکار بودیم که داریوش صدایمان زد که برویم توی آژانس ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر