قسمت هشتم:ایمیل کورش کبیر
درود
جناب حافظ پس از سفارشات کافی به فرشتگانی که برای کارآموزی آمده بودند ،بالبخندی دلنشین بهمراه ما وارد اتاق پذیرایی شدند .
همگی نشستیم . پرسیدیم جناب حافظ چه میکنید با این همه مشغله و کار؟تابحال ندیده بودیم کسی در عالم برزخ هم مشغول ب.....
یکدفعه جمشید شاه درحالی که چشمانش به جام جهان نمایش خیره بود میان کلام ما پرید و داد زد :چه میییییکنه این حااافظ....چه مییییکنه
باتعجب به جمشید شاه خیره شدیم .انگار نه انگار ،نمیدانیم چرا همش پشت سر هم میگفت:دِ،جان بکنید دیگر ،برو... برو جلو...برگرد بی خرد برگرد
دیدیم انگار اصلاًحواسش بما نیست ،رو به حافظ کردیم و ادامه دادیم :بله جناب حافظ ،کار و تلاش برای روی زمین بود نه اینجا .
حافظ لبخندی زد و گفت:جناب کورش ،دست روی دلمان نگذارید که خون است .نمیدانم این مردم راجع به ما چه فکری کرده اند؟یعنی من اینهمه عمرم را گذاشته بودم و این دیوان باعظمت فقط برای این بود که هرکس با دوست دخترش قهر کرد چاره اش را از من بپرسد؟مگرمن بنگاه شادمانی دا......
−وااااااااای.صدای عربدهءجمشیدشاه بود .با وحشت نگاهش کردیم و پرسیدیم :چه شده ؟
درحالی که دستش روی سرش بود و با افسوس چشمانش راسفت بسته بود گفت:خورد به تیر دروازه
باز باتعجب پرسیدیم :تیر دروازه چیست دیگر؟جنگ شده؟
حافظ خنده کنان گفت:خیر جناب کورش ،ایشان فوتبال تماشا میکنند .فوتبال اسم ورزشیست که در ایران خیلی طرفدار دارد . بین دوتیم یازده نفره انجام میشود .در زمین مستطیلی چمن و با دو دروازه در این سو و آن سوی زمین .هر تیم یک دروازه بان دارد و دروازه بان تنها بازیکنیست که میتواند در محیط ۱۸قدم از دستش برای گرفتن توپ استفاده کند . سیستم بازی هم هم بستگی به تفکر مربی دارد .چهار چهار دو ،سه پنج دو ،چهار سه.....
سرمان داشت گیج میرفت برای اینکه گفتگو در این مقوله را پایان دهمیم خندیدیم و گفتیم :اما جناب حافظ معلوم است شماهم خیلی به فوت دار علاقه مندید ها .
حافظ فرمود :فوتدار نه جناب کورش ،فوتبال
گفتیم:بله بله همان فوتبال را میگوییم ،معلوم است شماهم خیلی علاقمندید
بااخم گفتند:خیر اصلاًعلاقه ای ندارم
باتعجب پرسیدیم:پس این همه اطلاعات را از کجا بدست آورده اید؟
حافظ آهی کشید و گفت:ای آقا،بیش ازنصف فالهایی که این ملت میگیرند و سوالهایی که از من میکنند راجع به همین فوتبال است.
پرسیدیم جدی میگویید؟
سری تکان داد وگفت:اوووووه اگر بدانید چه التماسهایی که نمیکنند .اگر بدانید . یکی التماس میکند و میپرسد :آیا مرا در ترکیب اصلی استفاده میکنند؟آن یکی قسممان میدهد که :تورو خدابگو پسر من این هفته وارد زمین میشود؟این یکی میگوید:تورا به تمام مقدسات ،بگو تیم ما میبرد یا نه؟خلاصه که بیست وچهار ساعت ،از هر دو سوالی که اینجا میرسد یکیش راجع به فوتبال است .
−بزن دیگه ای جانت بالا بیاید.شوهر خواهر ضحاک بهتر از این شوت میزند .اَه
باز صدای جمشید شاه بود که حواس مارا بخود معطوف کرد . لختی نگاهش کردیم و باز بطرف حافظ برگشتیم و گفتیم:حالا با این حساب لابد تیم ایران قهرمان جهانست نه؟
یک نگاهی بما کرد که متوجه نشدیم چه معنایی دارد
سپس باز با افسوس گفت:همهءاینها صبح تا شب بمن التماس میکنند که در مورد فوتبال چیزی بگویم ،وقتی هم جوابشان را میدهم نمیفهمند و با نا امیدی کتاب مارا به گوشه ای پرت میکنند
پرسیدیم مگر شما چه جواب میدهید؟
حافظ که معلوم بود این شعر را ده ها هزاربار خوانده بود با بیحوصلگی گفت:همان شعر ،دردمارا نیست درمان الغیاث الی آخر .
تازه این اواخر یواشکی بخوابشان میرویم و این شعر را واضحتر برایشان میخوانیم بلکه بفهمند اما کو گوش شنوا
داریوش که تا آن لحظه ساکت و صامت نشسته بود و فقط بما گوش میکرد یکدفعه باشوق پرید بین سخنان حافظ و گفت:شعر جدید؟استاااد استاااااد لطفاًبخوانید ،خواهش میکنم
حافظ با بی میلی گفت:درد مارا نیست درمان الغیاث ....ضعف مارا نیست پایان الغیاث....نه زمینی صاف و نه استادیوم ....نه مربی باسواد است الغیاث ....نه جوانی و نه تیم پایه ای ...نه کلاس بهر مربی الغیاث....باند بازی میکنند و مافیا....میفروشد تیمها را الغیاث....پولتان را میخورند وتیمتان ....میشود محروم زفیفا الغیاث ...حافظا اندر نبود فرگوسن ...کل یوم خوکن به قطبی الغیاث
داریوش با اشتیاق تمام سوت و کف میزد ، ما درحالی که بهت زده به حافظ نگاه میکردیم به داریوش گفتیم:ما که چیزی از این شعر نفهمیدیم نیمیش عربی بود و نیم دیگرش هم فرنگی . استادیوم؟الغیاث؟مافیا؟این ها چیست دیگر؟واژه های جدید است؟
داریوش گفت:خوب هر سخنوری شیوهءخودش را دارد ،اگر دوست دارید واژه های پارسی بشنوید باید به باغ دوست گرامیمان فردوسی بزرگ برویم
حافظ گفت:آه که که چقدر هم دلمان هوای دوست عزیزمان فردوسی را کرده
ناگهان جمشید شاه که هنوزچشمش خیره به جام جهان نمایش بود خنده کنان گفت:آه مستشار آه
داریوش که فهمیده بود ماتعجب کردیم آهسته گفت:سریال جدید است ،بعداًبرایتان توضیح میدهم ،همانکه سی دی قاچاقش را از صادق توپول گرفتند .
گفتیم:حالا هرچه ،ما یک فکری داریم
داریوش گفت:چه فکری؟
گفتیم چطور است همگی دستجمعی برویم دیدار فردوسی ؟
داریوش گفت:اما ما عروسی دایانا خانم دعوتیم ،بعداز اینجا باید برویم به جشن،یادتان هست؟
گفتیم :چه بهتر ،اول میرویم به دیدار فردوسی و همراه ایشان همگی به عروسی میرویم .یادمان بیندازید سر راه از گلفروشی ناصرخسرو یک دسته گل زیبا هم بگیریم .نظر شما چیست جناب حافظ؟باما تشریف بیاورید که قدری خستگی در کنید .بس است اینهمه کار و تلاش و بگومگو با اهالی زمین
حافظ لبخند زنان گفت:باکمال میل ،چراکه نه؟
ناگهان جمشید بلند گفت:پس ما میرویم به باغ خودمان
گفتیم:شماهم بیایید دیگر قرارشد همگی باهم برویم
اخمی کرد وگفت :خیر من نمی آیم
داریوش گفت:ای بابا جمشید جان شماهنوز با فردوسی قهرید؟تا کی میخواهید به این لجبازی ادامه دهیدآخر؟
جمشید که گویا از خشم صورتش سرخ شده بود گفت:لجبازی چیست؟من لجبازی میکنم؟ایشان اقدام به تشویش اذهان عمومی کرده است بعد شما میگویید من لجبازی میکنم؟
داریوش گفت:کدام تشویش اذهان عمومی اخوی ...
میان گفتگویشان پریدیم و گفتیم:پارسی بگویید که ماهم بدانیم،تشویش چه؟ چه شده مگر؟
داریوش گفت:جناب جمشید از دست جناب فردوسی دلخورند ،چونکه ایشان در شاهنامه ماجرای جمشید و دیوها و درهم گسیختن پادشاهیش را نوشته . حالا جمشید میگوید فردوسی آبروی مرا برده و ....
جمشید،خشمگین گفت:مگر دروغ گفتم؟ یک اشتباه کردم تاوانش راهم دادم .
داریوش گفت: اگر اشتباه شما نبود که پای ضحاک به ایران باز نمیشد .مدارکش هم موجود است ،بگم؟بگم؟
جمشید که دیگر کم مانده بود از عصبانیت بترکد با فریاد گفت:خوبه خوبه خوبه،میبینم شماهم مثل اَزَح مَزَدیزی نِزِژازاد مدرک به رخ ما میکشید و بگم بگم راه انداخته اید .
پرسیدیم :چرا به زبان زرگری میگویید؟
داریوش گفت:میخواهندوقتی این گفتگویمان را با ایمیل فرستادید در ایران فیلتر نشود.بعد با عصبانیت روکرد به جمشید و گفت:ببین جمشید جان من شمارو دوست دارم من....
جمشید باز با خشم گفت :درست مثل او حرف میزنید ها . کم مانده ضریب جینی هم بما نشان بدهی . عزیز من ،داریوش کبیر ،اخوی ، نازنین ،من یک اشتباه کردم ،تاوانش راهم دادم ،همان زمان هم بااینکه نه تلویزیونی بود و نه رادیویی ،بلند به ملتم اعلام کردم که ای مردم شریف من صدای انقلاب شمارا شنیدم . اما دریغ از یک گوش شنوا . رفتند و دستی دستی سرزمین ایران را دادند به ضحاک .
بعد قدری صدایش را پایینتر آورد تا به اعصابش مسلط باشد. آرام گفت:داریوش جان ،آخر کمی انصاف داشته باش . هزاران سال بعد از من همین محمدرضا پهلوی به مردم گفت:مردم من صدای انقلاب شمارا شنیدم اما کسی به حرفش گوش نکرد ،بعد شما توقع دارید من با آن امکانات کم چه میکردم؟
با ناراحتی گفتیم:محمدرضا پهلوی که هر چه میگفت یک ایرادی داشت . حالا کاری با اینکه صدای انقلاب را شنیده یا نشنید ندارم اما از وقتی به ما گفت آسوده بخواب ،تا همین امروز یک لحظه هم چشمانمان روی هم نرفته
جمشید بدون توجه به گفتهءما در حالی که با اخم به داریوش نگاه میکرد ادامه داد:میگویید من باعث ورود ضحاک به ایران شدم؟باشد قبول .ضحاک بد بود؟آنهم قبول اما شمارا به یزدان قسم بگویید ببینم ضحاک بدتر بود یا اینها؟
آن ضحاک مادر مرده را ابلیس دوتا مار روی دوشش گذاشته بود که کل یوم دوتا مغز جوان ایرانی میخورد ،آنهم به لطف سرآشپزهای ایرانی ،یک مغز گوسفند با مغز یک جوان مخلوط میکردند و بخورد مارها میدادند . اولاًجناب فردوسی نمیدانند که بیان این مطلب برای سرآشپزها بد آموزی دارد؟ از جناب عزرائیل بپرسید در روز چند نفر بر اثر مسمومیت میمیرند تا بفهمید چه میگویم .
دوماً آن ضحاک مادرمرده یک جوان بکشتن میداد برای پرکردن شکم مارها(که امروزه به هر انجمن حمایت از حیوانات که مکاتبه کند و ماجرا را برایشان تعریف کند،محکوم که نمیشود هیچ تقدیر نامه هم میگیرد).اما اینها چه؟ بی دلیل کرور کرور باگناه و بیگناه را میکشند .
سوماً ضحاک اگر برای ایران وجودش موجب شر بود ،لااقل تک وتوک حسنی هم داشت. نوهء او بود که شد مادر رستم . هر چه باشد جد مادری رستم ضحاک است اما اینها چه؟تمام فرزندانشان یا بقول خودشان آقازاده هایشان مثل خودشان دزد و جانی هستند و بیخاصیت .قیافه اش هم هرچقدر بد میکشند باز یک سر وگردن از مَزَموزو تی زی بهتر و بالا تر است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر